karenkaren، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

جگرگوشه ام و من

هام هام..

جگر گوشه ام از دیروز داره زرده تخم مرغ می خوره.. دیروز یه کم بهش دادم دیدم هی دوباره می زنه به پام یعنی خوشمزه بود و بازه بده..      خلاصه امروزم نصف زرده تخم مرغ و خورد چون طعم جدیدیه دوست داره .. در ضمن زرد آلو درسته دادم همش و یهو کرد تو دهنش کمی خود و انداخت... هر چی من یا پرستار می خوریم دوست داره بهش بدیم اونم بخوره.. سیب می خوره پنیر می خوره کیک می خوره نون می خوره حتی یه بار جعبه شکلات و گذاشتم بازی کنه دیدم کاکائو شکلات و با دندوناش از کاغذش بیرون آورده داره می خوره ازش که خواستم بگیرمش کلی گریه کرد   ...
3 خرداد 1390

لگد.. لگد..

جگر گوشه عشق شوت زدن با پا و لگد و .. داره دیروز ظهر بردمش تو حیاط خونه درختها رو نگاه کرد و گلها رو .. هر دفعه هم منو نگاه می کرد و مشکوک لبخند میزد معنی لبخندهاشو درست نفهمیدم ولی خوشحال بود بردمش تو کوچه و گلهای بنفشه زرد رنگ بودن که تقلا کرد گذاشتم زمین با پاهاش لهشون میکرد!!! ولی اصلا با دستهاش گلها رو نمیکنه می گیره تو مشتش و ول می کنه.. ...
2 خرداد 1390

گزارش خاله از جگر گوشه

دیروز جگر گوشه خوابید و خاله اومد و من سر کار رفتم .. برگشتنی یه بادکنک براش گرفتم از اونهایی که گاز مخصوص دارن و تو هوا وایمیستن، همین که در رو باز کردم بادکنک رو آوردم جلوی در که جگر گوشه فوق العاده متعجب شد بعد کم کم کانکت شد و باش بازی کرد بازی که چه عرض کنم کتکش میزد اونهم دوباره میرفت هوا ... خاله گفت وقتی از خواب بیدار شد کلی گریه کرد و همش می گفت مامان بابا..دیشب به بابایی هم گفتم که خیلی نگرانم نکنه ضربه روحی بهش وارد شه.. بعد اینکه خاله رفت ازم جدا نمی شد حتی یه چایی بخورم می نشستم پیشش بازی می کرد می خواستم برم چیزی بخورم همش بی حوصلگی می کرد چقدر هم مقاومت کرد که نخوابه... آخر سرم منم شام نخوردم و بردمش خوابوندم بغل خودم ،خودمم خ...
2 خرداد 1390

بابایی کو...

جگر گوشه صبح که از خواب بیدار شد نگران اطرافش رو نگاه می کرد انگار دنبال چیزی میگشت حدس زدم دنبال بابایی می گرده .. نازی عزیزم.. تا حدودی تونستم سرگرمش کنم ..حتی پرستارشم که اومد زنگ آیفون و شنید فکر کرد باباییه چون پرستار ش و دید یه جوری نگاش کرد یعنی منتظر کس دیگه ای بودم.. خلاصه این زندگیه جگر گوشه و منه که هر روز می گذره و هنوز نتونستیم به تنهایی عادت کنیم..  جگر گوشه کلا از همه جای خونه و اسباب بازیهاش خسته شده باید کم کم ببرمش بیرون .. راستی نگفتم بابایی و من یه عکس داریم که جگر گوشه هر روز صبح دوست داره ببرمش رو دستم بالا تا دستش به اون عکس برسه و بابایی رو نگاه کنه..
1 خرداد 1390

بابایی رفت..

روزی که بابایی قرار بود بره سه تایی رفتیم خرید پرواز بابایی 10 شب بود جگر گوشه تو کالسکه بود کمی خرید کردیم سریع برگشتیم بابایی وسایلش و جمع کرد و موقع خداحافظی جگر گوشه طبق عادت همیشه دست و پا میزد که بابایی بغلش کنه ببرتش بیرون دست و پا میزد جیغ شادی می کشید پاهاش و منقبض می کرد منم که .. بابایی گفت نمی دونه می خوام برم فکر می کنه میخوام باش بازی کنم ببرمش بیرون واشک تو چشماش جمع شد.. خلاصه بابایی خداحافظی کرد و رفت و  جگر گوشه و من از مونیتور آیفون بابایی رو نگاه کردیم تا .. کاش می تونستم مثل god father داد بزنم کمی خالی شم حیف هیچوقت نتونستم و غصه ها تو دلم انبار شده..  ...
1 خرداد 1390